گروه تاریخ مشرق - 9 آوریل 1948، هر ساله یادآور فاجعهای است که به بهترین شکل ماهیت رژیم پلید صهیونیستی را آشکار میکند. کشتار وحشیانه مردان و زنان و پیران و کودکان به دست شبهنظامیان صهیونیست، نام روستای «دیریاسین» را برای همیشه در ذهن و روح نسلهای پی در پی فلسطینیان و همه آزادگان و حقطلبان ماندگار کرد. یادآوری هر باره چنینی حادثهای، ضروری و بیدارکننده است. با این همه متن زیر تلاش کرده است با اتکا به روایتها و خاطرات تاریخی از کشتار مردم در دیریاسین، به گونهای دیگر به این رویداد بپردازد. این نوشتار اثر نجات هرباوی نویسنده و روزنامهنگار عرب است:
امروز، دیریاسین گیوات شائول نامیده میشود، نام عبری محلهای در اسرائیل که بر خرابههای دهکدههای فلسطینی نزدیک بیتالمقدس ساخته شده است. در 9 آوریل 1948، این دهکده مورد حمله صهیونیستهای ایرگون و سازمانهای لاهی و استرن که افراد زیادی را از جمله سالخوردگان، زنان و کودکان (که تعداد حقیقی آنها مورد مناقشه تاریخنگاران است) کشتند قرار گرفت و تسخیر شد. کشتار دیریاسین بسیار قابل توجه است، نه فقط برای ظالمانه بودنش بلکه همچنین به عنوان حادثهای که منجر به گریختن صدها و هزارها فلسطینی از خانه آبا و اجدادیشان در فلسطین و ترس از تکرار کشتارهای این چنینی دیگری به دست صهیونیستها شد مورد اشاره قرار میگیرد.
خاطرات تابستان
درباره کشتار دیریاسین، روایات فراوانی گفته شده است. من معتقدم که هیچکس نمیداند در آن روز واقعا چه چیزی اتفاق افتاد. مادر بزرگ مادری من که آن زمان 15 سال داشت، یکی از بازماندگان خوش اقبال این حادثه بود. اگرچه او به ندرت درباره تجربه خود حرف میزد، اما هرگز نتوانست آنچه روی داده بود را فراموش کند. میدانم که او مجبور بود همسر و بستگان نزدیکش را پس از آنکه به وسیله نیروهای یهودی کشته شده بودند بدون حتی آخرین نگاه یا خداحافظی ترک کند. یادآوری خاطرات چنین گذشتهای دشوار است اما من تصمیم گرفتم که از مادربزرگم تقاضا کنم تجربهاش را بازگو کند.
او با یهودیان همسایه بود. [میگوید] ما از فروش محصولمان به آنها استفاده میکردیم و آنها هم از آمدن به دهکده ما برای خرید سنگ استفاده میکردند. نام عربی دهکده از دو بخش تشکیل شده میشود: «دیر» به معنای صومعه: پس از آنکه صومعهای در آنجا به وسیله یک راهب ساخته شد و «یاسین» پس از آنکه شیخ یاسین مسجدی در این دهکده ساخت. دهکده درست در میان این دو عمارت و بر یک برآمدگی سنگی مرتفع قرار داشت و به وسیله درختان زیتون و کاج احاطه شده بود. از مرکز دهکده به سمت حاشیه، خانههای قدیمی و خانههای زیبای تازهای وجود داشت. مردم کشاورز بودند و از دانههای گیاهی، زیتونها، درختان میوه و تاکها استفاده میکردند. زنها، روزانه برای فروش محصولات به یهودیها به ماهانه یهودا و مونتفیوری میرفتند و از آنها مرغ و گوشت میخریدند. در این روزها، اسبها و اشتران تنها وسایل نقلیه یودند.
هنگامی که من ازدواج کردم، در خانه پدر شوهرم زندگی میکردم، جایی که دو دخترم –زینب و میاسر- در آن متولد شدند. آن پنج شنبه شوم، همسرم علی، تصمیم گرفت به جای برادرش به دیدهبانی شبانگاه روستا برود. او ژاکتش را پوشید و تفنگش را به دوش گرفت. یکی از دخترانمان، زینب دو سال و نیمهاش را هم برداشت و برد در خانه پدر و مادرش گذاشت. من از آن به بعد، هرگز همسرم را ندیدم.
مجالی برای فکر کردن نیست
در ساعت 3 بامداد، صدای بمباران و شلیکهای زیادی را شنیدیم. دختر شش ماههام میاسر را درون لباسم پنهان کردم و به سمت راهپلهها دویدم. گلولهها از پشت سرم زوزه کشان عبور کردند. به جلوی در خزیدم. گرد و غبار منطقه را پر کرده بود. سخت میشد جایی را دید. مردم همه جا بودند. برخی با صدای بلند نام آنهایی که زخمی یا کشته شده بودند را صدا میزدند. بدن پدرشوهرم خونآلود بود. چند متر آن ورتر عمهام با دو کودکش، کشته شده و در مقابل در خانهشان افتاده بودند. یکی از بچهها در دامانش بود و دیگری هم جلویش افتاده بود. شروع کردم به دویدن. سربازان گرد یک خانواده –خانواده زهرا- حلقه زده بودند. آنها را به صف کردند و در خون سرد غوطهورشان کردند.
تیراندازی در مرکز دهکده متمرکز شد. من در مقابل خانه عمهام، در حاشیه دهکده میدویدم. در راه دیدم که سربازان از خانهای به خانهای دیگر میرفتند و دستور به اشغال و تیراندازی میدادند. در این آشفته بازار، کاملا والدین و دختر دیگرم را فراموش کرده بودم. تمام فکر و ذکرم این بود که چگونه از زیر رگبار و آتشها فرار کنم. در خانه عمهام شش زن بودند که دنبال پناهگاه میگشتند. اگرچه خانه در حاشیه دهکده بود، با هر انفجار تکان میخورد. در عصر، صداهای بلند و گوشخراشی از بیرون به گوشمان رسید. یکی از زنها بیرون رفت تا سر و گوشی آب دهد. دید که سربازان در نزدیکی منطقه ما هستند و وارد خانهها میشوند، تیراندازی و غارت میکنند. تصمیم گرفتیم که آنجا را ترک کنیم. بچههایمان را برداشتیم و به سمت «عین کریم» دویدیم. زمانی نبود که بخواهیم به غذا یا آب و یا کودکان و والدین از دست رفته فکر کنیم.
به راهمان اداه دادیم تا به دهکده «الولجه» رسیدیم. به خانه مردی رفتیم. همهمان بهتزده بودیم. مرد برای دختربچهام شیر آورد. من، دختر دیگر و والدینم را رها کرده بودم. دو روزی را در خانه آن مرد ماندیم. میشنیدیم که یهودیها همه را از دیریاسین تا محله «المسراره» در شهر عتیق بیتالمقدس به اسارت گرفتهاند. تصمیمی گرفتیم که به سیلوان، در نزدیکی شهر عتیق برویم. من آنجا والدینم، دخترم و یک از برادرانم را پیدا کردم. بقیه اعضای خانوادهام در این حمله کشته شده بودند.
نگهداشتن حافظه
در سیلوان، یکی از خانوادههای دهکده از ما
پذیرایی میکرد. ما دو هفتهای را در خانه آنها سر کردیم تا آنکه پدرم ما را به
ابودیس در نزدیکی بیتالمقدس برد. ما پولی نداشتیم. از همه راهها رفتیم. فکر میکردیم برای مدتی که زیاد طول نمیکشد در ابودیس میمانیم اما سالها گذشت و
اتفاق خاصی نیفتاد. الآن هم هنوز در ابودیسم.
هیچگاه از زمانی که دیریاسین را ترک کردم به آنجا نرفتم. [برای اینکه] نمیخواهم که خون را به یاد بیاورم. من دوست ندارم که ویرانی را به یاد بیاورم. میخواهم خاطره دهکده را از پیش از آنکه ترکش کردم برای خود نگه دارم: سبز و سرشار از صلح و آرامش.